گر تو بودی
همه ی رنگها نوازشم می کردند...
مارال ها در این صحرا همبازی ا م بودند...
کوه ها حامی ام بودند...
زمین ..هر شبانگاه.. گاهواره ام بود
تا در آغوش خود بخواباند...
بوسه ی سپیده ی هر صبح را بر گونه ام لمس می کردم
.
.
و
حالا که نیستی
هر روز چون برگی خشک شده در پاییز می ریزم
بی تو....هر لحظه...هر لحظه...چشمان ِ مادرت....چون
گرگی گرسنه ی دلتنگی ِ پسرش ... روح ِ آهویی ِ ام را می درد
.
.
چشمان ِ همیشه ملتمست....طناب ِ گهواره
را از زمین ربوده و بر گردنم آویخته
گاهی
می خواهم فریاد بزنم
که بگذارید
یک شب
فقط
یک شب
را در گورستان ...سر کنم
و
سر بر بالین سنگی نهم...که می دانم ..چشم هایی ...انتظارم را می کشند
که
بتوانم
یکبار تمنای هشت ساله اش را اجابت کنم
و
من
در این روزها خواهم آمد....تا غروب
در برت خواهم ماند...تا دلتنگی هایت را بوسه زنم
م ج ت ب ی
نظرات شما عزیزان:
|